یک بهره به بوده همی نمانم

اوصاف جهان سخت نیک دانم از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بسته‌ی سپهرم وز دل به بلا خسته‌ی جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعه‌ی جور هفت گردون پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل چون کوره‌ی تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافته‌ی پرنیانم ایراک بیچاره‌تر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم این چرخ بها می‌کند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی در چرخ همی من عجب بمانم