ای وای امیدهای بسیارم

ترسیدم و پشت بر وطن کردم گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او در مرسله‌های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را بی‌یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو بی‌شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم