باران بهار در خزان بندم

در خور بودم اگر دهان بندی مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم تا کی زه جنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود ز اندیشه هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم در مدح یگانه‌ی جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آنکه ستایش ترا خامه بر باد جهنده‌ی بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم وز نعت تو نقش بهرمان بندم
در سبق، دوندگان فکرت را بر نظم عنان چو در عنان بندم
از ساز، مرصع مدیحت را بر مرکب تیزتک روان بندم
هرگاه که بکر معنی‌یی یابم زود از مدحت بر او نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان برانگیزم چون آتش کلک دردخان بندم
در گرد و حوش، من به پیش آن سدی ز سلامت و امان بندم،
گر من ز مناقب تو تعویذی بر بازوی شرزه‌ی ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته در خدمت تو همی میان بندم
دارم گله‌ها و راست پنداری کرده‌ست هوای تو زبانبندم