باران بهار در خزان بندم

تا کی دل خسته در گمان بندم جرمی که کنم بر این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بدره را اندر دم رفته کاروان بندم
وین سستی بخت پیر هر ساعت در قوت خاطر جوان بندم
چند از غم وصل در فراق افتم وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیده‌ی پرستاره را هر شب تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویله‌ی لل بر چهره‌ی زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره‌ی چین گرفته از دیده چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم امید درین تن از چه سان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم ز اندام گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزه‌ام که پیوسته چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی دل در سخنان ناروان بندم