دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر

به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی شعاع ذره‌ش چون نور دیده، حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی ز بهر کف جواد تو قطره‌هاش درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو نکرد در دل من شادی خلاص، اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم نمی‌گشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر
ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل «مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر»
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمی‌توانم خواندن به نام در یتیم که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر
به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه‌ی مهر گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر