مرا بدانند آن‌ها که شعر می‌دانند

چو سوده دوده به روی هوا برافشانند فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان آن چشم‌ها گشاید باز که چشم‌های جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکه‌ی زر کافتاب گویندش زند ستامی کان را ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کاسیای گردون را همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیده‌ی گریان چو تیغم آب دهند از آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان چو شوشه‌ی رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غم‌ها و اندهان گرچند منازعان چو دل و زندگانی وجانند
دمادمند و نیایند بر تنم پیدا به ریگ تافته بر، قطره‌های بارانند
بدین فروزان رویان نگه کنم که همی به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند چنان که خواهند از هر رهی همی رانند
گمان مبر که مگر طبع‌های مختلفند گمان مبر که همه طبع‌ها نجنبانند
مسافران نواحی هفت گردونند مثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل هم‌جنس از باب‌ها نه هم‌جنسند به نور همسان و ز فعل‌ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همی بلند برآرند و پس فرو فکنند همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیزپایانند چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند لنگشان خواهم ز بهر آن که مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند
روا بود که از این اختران گله نکنم که بی‌گمان همه فرمانبران یزدانند