در صفت حال

در این گرداب نتوان آرمیدن بباید رخت بر هامون کشیدن
از این دریا مشو یک لحظه ایمن منت خود این همی گویم ولیکن
بدین ملاحی و این ناخدائی از این گرداب کی خواهی رهائی
به بادی بشکند بازار دنیا به کاری می‌نیاید کار دنیا
نه جای تست زین دل گوشه بردار رهت پیشست رو ره توشه بردار
ترا جای دگر آرامگاهی است وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است
در آنجا بینوایانرا بود کار در آن کشور گدایانرا بود کار
در او درمان فروشان درد خواهند تنی باریک و روئی زرد خواهند
ندارد سرکشی آنجا روائی به کاری ناید آنجا پادشائی
بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین دغا باز است گردون مهره برچین
ادای بد مکن با قول کج بار که آرد بدادائی مفلسی بار
اگر خوش عیشی و گر مستمندی در این ده روزه کاینجا پای بندی
چو عنقا گوشه‌ی عزلت نگهدار مرو بر سفره‌ی مردم مگس وار
تردد در میان خلق کم کن چو مردان روی بر دیوار غم کن
نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است بر او آوازه‌ی زه ناگزیر است
مجرد باش و بر ریش جهان خند ز مردم بگسل و بر مردمان خند
مکن زن هر زمان جنگی میندوز ز بهر شهوتی ننگی میندوز
که از بی‌غیرتی به پارسائی بدیوثی نیرزد کدخدائی
علائق بر سر خاکت نشاند مجرد شو که تجریدت رهاند
غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است