حدیث گفتن قاصد با معشوق

نمیگویم که در پیشت نشیند بهل تا یکدم از دورت ببیند
چه رسمست این جفا با یار کردن دل یاران ز خود بیزار کردن
زمانی با غریبی همزبان شو دمی با مهربانی مهربان شو
بدین آتش دل او گرم میکرد دمش میداد و آهن نرم میکرد
میانشان مدتی این ماجرا رفت ز هر جانب بسی چون و چرا رفت
بهر عذری که میورد در کار جوابی مینهادش تازه در بار
چو بسیاری از این معنی بر او خواند بت شکر لب از پاسخ فرو ماند
بحیلت مرغ در شست آمد آخر رمیده باز در دست آمد آخر
بت سوسن مزاج از بد لگامی به آئینی که میگوید نظامی
« بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»
« عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می‌برید در جنگ »