دگر بار آن فسون پرداز استاد
|
|
بر او افسونی از نو کرد بنیاد
|
جوابش داد کای سرو سرافراز
|
|
مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز
|
اسیری کو تمنای تو دارد
|
|
سرش پیوسته سودای تو دارد
|
چنین تا چند کوشی در هلاکش
|
|
بترس آخر ز آه سوزناکش
|
بس این بیچاره را در درد کشتن
|
|
چراغش را بباد سرد کشتن
|
بهل تا از لبت کامی بگیرد
|
|
بود کاین دردش آرامی بگیرد
|
من آن پیر کهنسالم که در کار
|
|
جوانان از من آموزند هنجار
|
طبیب رنج رنجوران عشقم
|
|
دوای درد بیدرمان عشقم
|
کنم دلدادگان را دلنوازی
|
|
کنم بیچارگان را چارهسازی
|
علاج عاشق دیوانه دانم
|
|
هزار افسون از این افسانه دانم
|
ز من بشنو غنیمت دان جوانی
|
|
دوباره نیست کس را زندگی
|
دگر بر عاشقان خویش خواری
|
|
مکن گر طاقت خواری نداری
|
بدین دلسوخته آتش چه ریزی
|
|
رها کن بعد از این تندی و تیزی
|
کز این آتش بجز دودی نبینی
|
|
پشیمان گردی و سردی نبینی
|
بهاری زحمت خاری نیرزد
|
|
همه دنیا به آزاری نیرزد
|
کسی با مهربانان کین نورزد
|
|
خصومت کس بدین آئین نورزد
|
بدین سرگشتگی مسکین جوانی
|
|
غریبی دردمندی ناتوانی
|
دل اندر مهر و سودای تو بسته
|
|
شده از مهر و سودای تو خسته
|
روا چون داریش مهجور کردن
|
|
بخواری زاستانش دور کردن
|
گرفتم کز تو کامی برنگیرد
|
|
چرا باید که در هجرت بمیرد
|
نمیگویم که در پیشت نشیند
|
|
بهل تا یکدم از دورت ببیند
|
چه رسمست این جفا با یار کردن
|
|
دل یاران ز خود بیزار کردن
|
زمانی با غریبی همزبان شو
|
|
دمی با مهربانی مهربان شو
|
بدین آتش دل او گرم میکرد
|
|
دمش میداد و آهن نرم میکرد
|
میانشان مدتی این ماجرا رفت
|
|
ز هر جانب بسی چون و چرا رفت
|
بهر عذری که میورد در کار
|
|
جوابی مینهادش تازه در بار
|
چو بسیاری از این معنی بر او خواند
|
|
بت شکر لب از پاسخ فرو ماند
|
بحیلت مرغ در شست آمد آخر
|
|
رمیده باز در دست آمد آخر
|
بت سوسن مزاج از بد لگامی
|
|
به آئینی که میگوید نظامی
|
« بچشمی ناز بیاندازه میکرد
|
|
بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»
|
« عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
|
|
عقیقش نرخ میبرید در جنگ »
|