شبی شوقم شبیخون بر سر آورد
|
|
ز غم در پای دل جوشی برآورد
|
تنم زنار گبران در میان بست
|
|
دل شوریده شوری در جهان بست
|
بکلی از خرد بیگانه گشتم
|
|
چو افیون خوردگان دیوانه گشتم
|
چو زلفش بیقراری پیشه کردم
|
|
فغان و آه و زاری پیشه کردم
|
ز مژگان اشگ خونین میفشاندم
|
|
به آبی آتش دل مینشاندم
|
نمیآسودم از فریاد و زاری
|
|
نمیترسیدم از دشنام و خواری
|
خروشم گوش گردون خیره میکرد
|
|
هوا را دود آهم تیره میکرد
|
پیاپی زهر هجران میچشیدم
|
|
قلم بر هستی خود میکشیدم
|
همه شب گرد منزلگاه یارم
|
|
طواف کعبهی جان بود کارم
|
ضمیرم با خیالش راز میخواند
|
|
بسوز این بیتها را باز میخواند
|