این شمع که شب در انجمن میخندد | ماند بگلی که در چمن میخندد | |
هر شب که به بالین من آید تا روز | میسوزد و بر گریهی من میخندد |
□
هر چند بهشت صد کرامت دارد | مرغ و می و حور سرو قامت دارد | |
ساقی بده این بادهی گلرنگ به نقد | کان نسیهی او سر به قیامت دارد |
□
تا یار برفت صبر از من برمید | وز هر مژهام هزار خونابه چکید | |
گوئی نتوانم که ببینم بازش | «تا کور شود هر آنکه نتواند دید» |
□
ای شعلهای از پرتو رویت خورشید | رویم ز غمت زرد شد و موی سفید | |
از وصل تو هر که بود در جمله جهان | بر داشت نصیبی و من خسته امید |
□
فکری که بر آن طبع روان میگذرد | شرحش ز معانی و بیان میگذرد | |
شعر تو چرا نازک و شیرین نبود | آخر نه بدان لب ودهان میگذرد |
□
آن زلف که بر گوشهی غلطاق نهاد | صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد | |
بر چهرهی او چو طاق ابرویش دید | مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد |
□
درویش که می خورد به میری برسد | ور روبهکی خورد به شیری برسد | |
گر پیر خورد جوانی از سر گیرد | ور زانکه جوان خورد به پیری برسد |
□
من ترک شراب ناب نتوانم کرد | خمخانهی خود خراب نتوانم کرد | |
یک روز اگر بادهی صافی نخورم | ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد |
□
آن خور که ازو قوت روح افزاید | یعنی می گلگون که فتوح افزاید | |
من بندهی آنکه در شبانگاه خورد | من چاکر آن که در صبوح افزاید |
□
جان قصهی آن ماه سخنگو گوید | دل کام روان زان لب دلجو جوید | |
گر عکس رخش بر چمن افتد روزی | از خاک همه لالهی خود رو روید |