در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن | یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن | |
من کوی او را بندهام کورا میسر میشود | بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن | |
چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد | با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن | |
هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان | خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن | |
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم | کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن | |
هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم | عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن |