گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم | با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم | |
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است | این خیالست که ما از سر او درگذریم | |
با قد و زلف درازش نظری میبازیم | تا نگویند که ما مردم کوته نظریم | |
دل فکنده است در این آتش سودا ما را | وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم | |
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش | وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم | |
جان ما وعدهی وصلست نه این روح مجاز | تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم | |
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید | یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم |