بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم منت پذیرم از مژه‌ی سیل‌بار خویش
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش