دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
|
|
ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
|
برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان
|
|
و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود
|
دیدهام دریای خونست و من اندر حیرتم
|
|
تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود
|
گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل
|
|
عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود
|
جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسهای
|
|
بیتکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود
|
دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت
|
|
هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود
|
گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار
|
|
کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود
|