ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد | چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد | |
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را | بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد | |
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان | سلطان نگر که مایهی مشتی گدا ببرد | |
جان و دلی که بود مرا چون به پیش او | قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد | |
میداد عقل دردسری پیش از این کنون | عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد | |
سودای زلف او همه کس میپزد ولی | این دولت از میانه نسیم صبا ببرد | |
گفتیم حال عجز عبید از برای او | نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد |