ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست

ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست پروای جان خویش و سر کاینات نیست
از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
در عاشقی خموشی و در هجر صابری این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
رندی گزین که شیوه‌ی ناموس و رنگ و بو غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را جز ترک توشه توشه‌ی راه نجات نیست
از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
در یوزه کردم از لب دلدار بوسه‌ای گفتا برو عبید که وقت زکوة نیست