دوش پیری یافتم در گوشهی میخانهئی
|
|
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
|
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
|
|
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
|
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
|
|
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
|
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
|
|
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
|
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
|
|
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
|
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
|
|
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
|
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
|
|
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
|
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
|
|
یا بافسونی رود بر باد یا افسانهئی
|
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
|
|
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی
|