مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی
|
|
کین مردم دینشناسی و مسلمانی کنی
|
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
|
|
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
|
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
|
|
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
|
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
|
|
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
|
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
|
|
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
|
چون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرم
|
|
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
|
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
|
|
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
|
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
|
|
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی
|
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
|
|
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
|
دادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
|
|
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
|
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
|
|
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
|
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئی
|
|
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
|