شاید آنزلف شکن بر شکن ار میشکنی
|
|
دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی
|
کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد
|
|
چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی
|
گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم
|
|
ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی
|
از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا
|
|
نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی
|
وصف بالای بلندت بسخن ناید راست
|
|
راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی
|
چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب
|
|
گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی
|
گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت
|
|
آب شیرین برود از تو بشکر دهنی
|
هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی
|
|
هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی
|
چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید
|
|
از حیا آب شود رستهی در عدنی
|