کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی
|
|
وردت اینست که بیگانهی خویشم خوانی
|
پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند
|
|
برنگیرند دل از معتقدان جانی
|
گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد
|
|
آستین بر من دلسوخته چند افشانی
|
دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا
|
|
پرده اکنون که دریدی ز چه میپوشانی
|
ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید
|
|
هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی
|
چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست
|
|
چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی
|
هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی
|
|
هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی
|
یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز
|
|
همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی
|
عار دارند اسیران تو از آزادی
|
|
ننگ دارند گدایان تو از سلطانی
|
هیچ دانی که چرا پسته چنان میخندد
|
|
زانکه گفتم که بدان پسته دهن میمانی
|
ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع
|
|
که نه دردیست محبت که تو درمان دانی
|
چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست
|
|
ترک درمان دلم کن که در آن درمانی
|