در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی
|
|
بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی
|
چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان
|
|
عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی
|
ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته
|
|
گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی
|
بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی
|
|
در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی
|
روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی
|
|
وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی
|
در تاب میشد جان مه چون چهره میافروختی
|
|
تاریک میشد چشم شب چون طره می پیراستی
|
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد
|
|
چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
|