ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی
|
|
که با لب تو حکایت کنم ز هر بابی
|
خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید
|
|
شب فراق دریغا اگر بود خوابی
|
کنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسید
|
|
براه بادیه ما را که میدهد آبی
|
هنوز تشنهی آن لعل آبدار توام
|
|
ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابی
|
اگر چه پیش کسانی خلاف امکانست
|
|
که تشنه جان بلب آرد میان غرقابی
|
معینست کزین ورطه جان برون نبرم
|
|
که نیست بحر غمم را بدیده پایابی
|
ز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهر
|
|
چو چشم شوخ تو مستست پیش محرابی
|
رموز حالت مجذوب را چه کشف کند
|
|
کسی که او متعلق نشد بقلابی
|
بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را
|
|
مگر بدست کند از لب تو عنابی
|