زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده
|
|
مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده
|
نکرده در جهان کامی بجز وصلت تمنا دل
|
|
ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده
|
من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته
|
|
وزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیده
|
کنار از من چه میجوئی بیا بنگر که بی رویت
|
|
کنارم میکند هر شب پر از خون جگر دیده
|
از آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما را
|
|
که بی روی تو بر عالم نیاندازد نظر دیده
|
ببوی آنکه هم روزی برآید اختر بختم
|
|
ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده
|
برون از اشک رخسارم نباشد وجه سیم و زر
|
|
ولی هرگز کجا باشد ترا بر سیم و زر دیده
|
گناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل
|
|
ور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیده
|
ز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابم
|
|
ببین آخر که خواجو را چه میآرد بسر دیده
|