که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو
|
|
براستی که قدی زین صفت کراست بگو
|
بجنب چین سر زلف عنبر افشانت
|
|
اگر نه قصهی مشک ختن خطاست بگو
|
فغان ز دیده که آب رخم برود بداد
|
|
ببین سرشک روانم وگر رواست بگو
|
ز چشم ما بجز از خون دل چه میجوئی
|
|
وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو
|
کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست
|
|
چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو
|
کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید
|
|
چو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگو
|
چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست
|
|
چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو
|
اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش
|
|
چرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگو
|
کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی
|
|
بسان دیدهی خواجو گرت حیاست بگو
|