نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین
|
|
مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین
|
اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم
|
|
خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین
|
چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش
|
|
ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین
|
مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود
|
|
که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین
|
طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید
|
|
که چون فرهاد میمیرم بتلخی از غم شیرین
|
چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم
|
|
ز چشم اختر افشانم بیفتد رستهی پروین
|
مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را
|
|
نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین
|
چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران
|
|
خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین
|
کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو
|
|
که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین
|