ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن
|
|
راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن
|
زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه
|
|
و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن
|
رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع
|
|
جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن
|
تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو
|
|
میرود آب فرات از چشم دریا بارمن
|
بسکه برتن پیرهن کردم قبا از درد عشق
|
|
شد تنم مانندیک تار قصب در پیرهن
|
گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد
|
|
مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن
|
صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب
|
|
پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن
|
تاگرفتار سر زلف سیاهت گشتهام
|
|
گشتهام مانند یک مو وندران مو صد شکن
|
گر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذرد
|
|
همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن
|