گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون
|
|
گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون
|
ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی
|
|
کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون
|
درآن میان دل شوریده حال من گمشد
|
|
که آردم دل شوریده زان میان بیرون
|
نشان دل بمیان شما از آن آرم
|
|
که از میان شما نیست این نشان بیرون
|
سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد
|
|
کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون
|
ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
|
|
زبان شمع فتادست از دهان بیرون
|
حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
|
|
فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون
|
چگونه قصه شوق تو در میان آرم
|
|
که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون
|
چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان
|
|
برد هوای رخت با خود از جهان بیرون
|