هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
|
|
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
|
لل چو نام لعل گهر بار او شنید
|
|
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
|
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
|
|
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
|
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
|
|
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
|
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
|
|
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
|
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
|
|
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
|
دل سوختست و غرقهی خون جگر ز مهر
|
|
دور از رخ تو لالهی نعمان چنانکه من
|
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
|
|
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
|
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
|
|
سیرآمدی ز چشمهی حیوان چنانکه من
|
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
|
|
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
|
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
|
|
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
|
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
|
|
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
|
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
|
|
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
|
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
|
|
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
|
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
|
|
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
|