خویش را در کوی بیخویشی فکن
|
|
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
|
جرعهئی برخاک می خواران فشان
|
|
آتشی در جان هشیاران فکن
|
هر کرا دادند مستی در ازل
|
|
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
|
مرغ نتواند که در بندد زبان
|
|
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
|
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
|
|
همچو گل برتن بدرانم کفن
|
از تنم جز پیرهن موجود نیست
|
|
جان من جانان شد و تن پیرهن
|
آنچنان بدنام و رسوا گشتهام
|
|
کز در دیرم براند بر همن
|
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
|
|
روح قدسی را چه داند اهرمن
|
جز میانش بر بدن یک موی نیست
|
|
وز غم او هست یک مویم بدن
|
باغبان از نالهی ما گومنال
|
|
ما نه امروزیم مرغ این چمن
|
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
|
|
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
|