بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
|
|
ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن
|
قلم پوشیده میرانم که اسرارم نهان ماند
|
|
اگر چه آتش سوزان به نی نتوان نهان کردن
|
مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین
|
|
چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن
|
مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی
|
|
که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن
|
ورع یکسو نهد صوفی چو با مستان در آمیزد
|
|
بحکم آنکه ممکن نیست پیش آتش افسردن
|
مراد از زندگانی چیست روی دلبران دیدن
|
|
حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن
|
اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند
|
|
دل مجروح مجنون را نمیبایستش آزردن
|
هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا
|
|
ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن
|
نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم
|
|
ادا کن گر سری داری که آن فرضیست برگردن
|