به من رسید نوید وصال دلداران
|
|
چو کشته را دم عیسی و کشته را باران
|
چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار
|
|
گشودهاند سر طبلههای عطاران
|
به حق صحبت و یاری که چون شوم در خاک
|
|
بود هنوز مرا میل صحبت یاران
|
چو رفت آب رخم در سر وفاداری
|
|
بهل که خاک شوم در ره وفاداران
|
ترا که بر سر سنجاب خفتهئی چه خبر
|
|
که شب چگونه بروز آورند بیداران
|
ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه
|
|
هزار بار بمیرند پیش بیماران
|
چنین که بادهی دوشین مرا ز خویش ببرد
|
|
مگر بدوش برندم ز کوی خماران
|
کسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشق
|
|
برو درست نباشد نماز هشیاران
|
چگونه خواب برد ساکنان هودج را
|
|
ز غلغل جرس و نالهی گرفتاران
|
مجال نیست که در شب کسی برآرد سر
|
|
ز بسکه دست برآوردهاند عیاران
|
دل ار چه روی سپردی بطرهاش خواجو
|
|
کسی چگونه دهد نقد خود بطراران
|