رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
|
|
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
|
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
|
|
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
|
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
|
|
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
|
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
|
|
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
|
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
|
|
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
|
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
|
|
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
|
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
|
|
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
|
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
|
|
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
|
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
|
|
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
|