مرا که نیست بخاک درت امید وصول
|
|
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول
|
اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم
|
|
ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول
|
چنین شنیدهام از پرده ساز نغمهی شوق
|
|
که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول
|
خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق
|
|
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
|
براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست
|
|
که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول
|
بروز حشر سر از موج خون برون آرد
|
|
کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول
|
گذشت قافله و ما گشوده چشم امید
|
|
که کی ز گوشهی محمل نظر کند محمول
|
میان ما و شما حاجت رسالت نیست
|
|
چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول
|
مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم
|
|
گرم به کعبهی وصل افتد اتفاق وصول
|
چو ره نمیبرم از تیرگی بب حیات
|
|
شدست جان من تشنه از حیات ملول
|
ببوس دست مقیمان درگهش خواجو
|
|
بود که راه دهندت ببارگاه قبول
|