نیستی آنکه زنی شیشهی هستی برسنگ
|
|
ورنه در پات فتادی فلک مینا رنگ
|
تا بکی گوش کنی برنفس پردهسرای
|
|
تا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگ
|
روی ازین قبله بگردان که نمازی نبود
|
|
رو بمحراب و نظر در عقب شاهد شنگ
|
گوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزال
|
|
سگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگ
|
بر کفت بادهی چون زنگ و دلت پر زنگار
|
|
وقت آنست که از آینه بزدائی زنگ
|
روح را کس نکند دستخوش نفس خسیس
|
|
عاقلان آینهی چین نفرستند بزنگ
|
اگرت دیو طبیعت شکند پنجهی عقل
|
|
چکند آهوی وحشی چو شود صید پلنگ
|
کاروان از پس و ره دور و حرامی در پیش
|
|
بار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگ
|
خیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجو
|
|
که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ
|