ای برده عارضت به لطافت ز مه سبق
|
|
دل غرق خون دیده ز مهر رخت شفق
|
خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه
|
|
ریحان درآب شسته ز شرم خطت ورق
|
دینار جسته از زر و رخسار من طلا
|
|
وانگاه از درست رخم کرده سکه دق
|
اشک منست یا می گلرنگ در قدح
|
|
یا روی تست یا گل خود روی برطبق
|
مه را بهیچ وجه نگویم که مثل تست
|
|
با جبههی پرآبله و روی پر بهق
|
دانی که چیست قطره باران نوبهار
|
|
ابر از حیای دیدهی ما میکند عرق
|
من بعد ازین دیار به کشتی گذر کنند
|
|
مارا گر آب دیده بماند برین نسق
|
پیوسته بیتو مردم بحرین چشم من
|
|
در باب آب دیده روان میکند سبق
|
خواجو خرد که واضع قانون حکمتست
|
|
در پیش منطق تو نیارد زدن نطق
|