به شهریار بگوئید حال این درویش
|
|
به شهریار برید آگهی از این دل ریش
|
مدد کنید که دورست آب و ما تشنه
|
|
حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش
|
توانگران چو علم برکنار دجله زنند
|
|
مگر دریغ ندارند آبی از درویش
|
اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم
|
|
به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش
|
به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد
|
|
ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش
|
از آستان تو دوری نکردم اندیشه
|
|
چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش
|
اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه
|
|
غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش
|
به عشوه آهوی روباه باز صیادت
|
|
چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش
|
بیا و پرده برافکن که هست خواجو را
|
|
شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش
|