دگر وجود ندارد لطیفهئی ز دهانش
|
|
ز هیچکس نشنیدم دقیقهئی چومیانش
|
چه آیتست جمالش که با کمال معانی
|
|
نمیرسد خرد دوربین بکنه بیانش
|
اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن
|
|
بخندهی نمکین پسته کم بود چو دهانش
|
چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم
|
|
چنین که خون سیه میرود ز تیغ زبانش
|
شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران
|
|
ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش
|
کجا سفینهی صبرم ازین میان بدر افتد
|
|
چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش
|
کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل
|
|
برون رود ز دل اندیشهی زمین و زمانش
|
گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم
|
|
که بوستان وجودم نماند آب روانش
|
لطیفهئیکه رود در بیان نالهی خواجو
|
|
برآور از دل و در دم بسمان برسانش
|