اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش
|
|
وگر او کمر نبندد نظرست در میانش
|
من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند
|
|
مشنو که هیچ نبود بلطافت دهانش
|
برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان
|
|
که به آستین غبارم نرود ز آستانش
|
چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان
|
|
بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش
|
اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد
|
|
چکنم که جان شیرین نکنم فدای جانش
|
بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش
|
|
چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش
|
به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی
|
|
صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش
|
بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم
|
|
که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش
|
غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن
|
|
نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش
|
بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی
|
|
که خلاص ازو میسر نشود بعقل و دانش
|
چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو
|
|
دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش
|