مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش | مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش | |
بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم | مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش | |
نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن | که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش | |
چو بدامنش غباری ز جهان نمیپسندم | چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش | |
به کمندش احتیاجی نبود بصید وحشی | که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش | |
نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا | که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش | |
مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست | که اگر نمیکشندش به عتاب میکشندش |