برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار
|
|
مهربانی کن و مه را بسها باز گذار
|
تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر
|
|
ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار
|
چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز
|
|
راه آمد شد بستان بصبا باز گذار
|
من چو بی یار سر از پای نمیدانم باز
|
|
آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار
|
ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر
|
|
منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار
|
از گل و بلبل اگر برگ و نوا میطلبی
|
|
همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار
|
ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت
|
|
چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار
|
عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان
|
|
دردی درد بدست آر و دوا باز گذار
|
گرت از ابر گهربار حیا میباشد
|
|
خون ببار از مژهی چشم و حیا باز گذار
|
هر که از مروه صفا میطلبد گو به صبوح
|
|
بادهی صاف طلب دار و صفا باز گذار
|
چون دم از بحر زنم دیدهی خواجو گوید
|
|
که ازین پس سخن بحر بما باز گداز
|