وهم بسی رفت و مکانش ندید | فکر بسی گشت و نشانش ندید | |
هرکه در افتاد بمیدان او | غرقهی خون گشت و سنانش ندید | |
دیدهی نرگس بچمن عرعری | همچو سهی سرو روانش ندید | |
وانکه سپر شد بر پیکان او | کشته شد و تیر و کمانش ندید | |
موی چو شد گرد میانش کمر | جز کمر از موی میانش ندید | |
گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست | هیچ ندید آنکه دهانش ندید | |
عقل چو در حسن رخش ره نیافت | چاره بجز ترک بیانش ندید | |
دل که بشد نعره زنان از پیش | کون ومکان گشت و مکانش ندید | |
این چه طریقست که خواجو در آن | عمر بسر برد و کرانش ندید |