کدام دل که ز دوری به جان نمیآید
|
|
کدام جان که ز غم در فغان نمیآید
|
سرشک من بکجا میرود که همچون آب
|
|
دو دیده ناز ده برهم روان نمیآید
|
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
|
|
که یادم از سمن و ارغوان نمیآید
|
بسی شکایتم از سوز سینه در جانست
|
|
ولی ز آتش دل بر زبان نمیآید
|
چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت
|
|
که هیچ تخته از آن بر کران نمیآید
|
کسی که نام لبش میبرد عجب دارم
|
|
که آب زندگیش در دهان نمیآید
|
معبانی که در آن صورت دلافروزست
|
|
ز من مپرس که آن در بیان نمیآید
|
براستی قد سرو سهی خوشست ولیک
|
|
براستان که به چشمم چنان نمیآید
|
نمیرود سخنی در میان او خواجو
|
|
که از فضول کمر در میان نمیآید
|