گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآید
|
|
بتی بنقش تو از چین بدر نمیآید
|
مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا
|
|
ز پا فتادی و عمرت بسر نمیآید
|
چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
|
|
که یادت از من خسته جگر نمیآید
|
شدم خیالی و در هر طرف که مینگرم
|
|
بجز خیال توام در نظر نمیآید
|
بیار بادهی گلگون که صبحدم ز خمار
|
|
سرم چو نرگس مخمور بر نمیآید
|
بجز مشاهدهی دوستان نباید دید
|
|
چرا که دیده بکاری دگر نمیآید
|
که آورد خبری زان به خشم رفتهی ما
|
|
که مدتیست که از وی خبر نمیآید
|
ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد
|
|
که سیل خون دلش در کمر نمیآید
|
به اشک و چهرهی خواجو کی التفات کند
|
|
کسی که در نظرش سیم و زر نمیآید
|