چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
|
|
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
|
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
|
|
امروز دلی نیست که دیگر برباید
|
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
|
|
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید
|
گر کام تو اینست که جانم بلب آری
|
|
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
|
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
|
|
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
|
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
|
|
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید
|
در ده می چون زنگ که آئینه جانست
|
|
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید
|
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
|
|
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
|
در دیدهی خواجو رخ دلجوی تو نوریست
|
|
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
|