دادم از دست برون دامن دلبر به عبث | به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث | |
چهرهی عصمت او یافت تغییر به دروغ | مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث | |
تیره گشت آینهی پاکی آن مه به خلاف | شد سیه روز من سوخته اختر به عبث | |
بود در قبضهی تسخیر من اقلیم وصال | ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث | |
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت | من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث | |
جامهی هجر که بر قامت صبر است دراز | بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث | |
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون | به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث |