عجب از قافله دارم که بدر مینشود
|
|
تا ز خون دل من مرحله تر مینشود
|
خاطرم در پی او میرود از هر طرفی
|
|
گر چه از خاطر من هیچ بدر مینشود
|
آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
|
|
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مینشود
|
دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم
|
|
چارهئی نیست چو دستم بتو در مینشود
|
صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت
|
|
گر بتیغش بزنی جای دگر مینشود
|
هر شب از ناله من مرغ بافغان آید
|
|
وین عجبتر که ترا هیچ خبر مینشود
|
عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز
|
|
چکنم بی تو مرا کار بسر مینشود
|
روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات
|
|
وین شب هجر تو گوئی که سحر مینشود
|
کاروان گر به سفر میرود از منزل دوست
|
|
دل برگشتهی خواجو بسفر مینشود
|