یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
|
|
باده چشم عقل میبست و در دل میگشود
|
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر مینشاند
|
|
جام می زنگ غم از آئینه جان میزدود
|
مه فرو میشد گهی کو پرده در رخ میکشید
|
|
صبح بر میآمد آن ساعت که او رخ مینمود
|
کافر گردنکشش بازار ایمان میشکست
|
|
جادوی مردم فریبش هوش مستان میربود
|
از عذارش پرده گلبرگ و نسرین میدرید
|
|
وز جمالش آبروی ماه و پروین میفزود
|
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
|
|
از رخ و زلفش سخن میچید و سنبل میدرود
|
گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
|
|
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود
|
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
|
|
چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود
|
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
|
|
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
|