تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند
|
|
دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند
|
ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد
|
|
که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند
|
دلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصل
|
|
چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند
|
اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم
|
|
بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند
|
مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی
|
|
ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند
|
دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان
|
|
بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند
|
چو یار آشنا ما را غلام خویش میخواند
|
|
غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند
|
بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
|
|
چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند
|
خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش
|
|
چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند
|