سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند
|
|
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
|
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
|
|
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
|
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند
|
|
چون سر زلف پریشان تو سرگردانند
|
دل دیوانهام از بند کجا گیرد پند
|
|
کان دو زلف سیهش سلسله میجنبانند
|
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب
|
|
که رقیبان تو دانم که پری دارانند
|
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی
|
|
گر چه از قند تو همچون مگسم میرانند
|
چون تو ای فتنهی نوخاسته برخاستهئی
|
|
شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند
|
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
|
|
زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند
|
خاک روبان درت دم بدم از چشمهی چشم
|
|
آب برخاک سر کوی تو میافشانند
|
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند
|
|
که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند
|
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو
|
|
گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند
|